شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و
او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
يک روز يک زن و مرد ماشينشون با هم تصادف بدي مي کنه .
بطوريکه ماشين هردوشون بشدت آسيب ميبينه .ولي هردوشون بطرز معجزه آسايي جان سالم بدر مي برند.
وقتي که هر دو از ماشينشون که حالا تبديل به آهن قراضه شده بيرون ميان اون خانم بر ميگرده ميگه :
آه چه جالب شما مرد هستيد... ببينيد چه بروز ماشينامون اومده !همه چيز داغان شده ولي ما سالم هستيم .اين بايد نشانه اي از طرف خدا باشه که اينطوري با هم ملاقات کنيم و زندگي مشترکي را با صلح و صفا آغاز کنيم ! مرد با هيجان پاسخ ميگه:
"بله کاملا" با شما موافقم اين بايد نشانه اي از طرف خدا باشه !"
بعد اون زن ادامه مي دهد و مي گه :
"ببين يک معجزه ديگه. ماشين من کاملا" داغان شده ولي اين شيشه مشروب سالمه .مطمئنا" خدا خواسته که اين شيشه مشروب سالم بمونه تا ما اين تصادف خوش يمن رو جشن بگيريم !بعد زن بطري رو به مرد ميده .مرد سرش رو به علامت تصديق تکان ميده و درب بطري رو باز مي کنه و نصف شيشه مشروب رو مي نوشد.بعد بطري رو برمي گرداند به زن .زن درب بطري را مي بندد و شيشه رو برمي گردونه به مرد.
مرده مي گه شما نمي نوشيد؟!
زن در جواب مي گه :
نه . فکر مي کنم بايد منتظر پليس بشم..!!!!!!!!!!!
مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون کشيدن آن درمانده .
مساعدت را ( براي کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جاي کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”
مرد به قصد فرار به کوچه يي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه ايي درافکند. زني آن جا کنار حوض خانه چيزي مي شست و بار حمل داشت ( حامله بود ). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت ( سِقط کرد ). خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد.
مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به کوچه ايي فروجست که در آن طبيبي خانه داشت.
جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايه ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان که بيمار در حاي بمُرد. پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست !
مَرد، هم چنان گريزان، در سر پيچ کوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افکند.
پاره چوبي در چشم يهودي رفت و کورش کرد. او نيز نالان و خونريزان......
روزي يکي از دوستان بهلول گفت: اي بهلول! من اگر انگور بخورم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسيد: اگر بعد از خوردن انگور در زير آفتاب دراز بکشم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسيد: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره اي بگذاريم و آن را زير نور آفتاب قرار دهيم و بعد از مدتي آن را بنوشيم حرام مي شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداري آب به صورت تو مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداري خاک نرم بر گونه ات مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله اي گلي ساخت و آن را محکم بر پيشاني مرد زد! مرد فريادي کشيد و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاري نکردم! اين گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نبايد احساس درد کني، اما من سرت را شکستم تا تو ديگر جرات نکني احکام خدا را بشکني!!
آورده اند که کفن دزدي در بستر مرگ افتاده بود،پسر خويش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت اي پدر امرت چيست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدي مشغول بودم و همواره نفرين خلقي بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزديک حس ميکنم بار اين نفرين بيش از پيش بردوشم سنگيني ميکند.از تو ميخواهم بعد از مرگم چنان کني که خلايق مرا دعا کنند و از خداي يکتا مغفرت مرا خواهند. ..
پسر گفت اي پدر چنان کنم که ميخواهي و از اين پس مرد و زن را به دعايت مشغول سازم?پدر همان دم جان به جان آفرين تسليم کرد.?از فردا پسر شغل پدر پيشه کرد با اين تفاوت که کفن از مردگان خلايق مي دزديد و چوبي در شکم آن مردگان فرو مينمود وازآن پس خلايق ميگفتند خدا کفن دزد اول را بيامرزد که فقط ميدزديد وچنين بر مردگان ما روا نميداشت.
فرهاد و هوشنگ هر دو بيمار يک آسايشگاه روانى بودند. يکروز همينطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عميق استخر انداخت و به زير آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پريد و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بيرون کشيد.
وقتى دکتر آسايشگاه از اين اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصميم گرفت که او را از آسايشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من يک خبر خوب و يک خبر بد برايت دارم. خبر خوب اين است که مى توانى از آسايشگاه بيرون بروى، زيرا با پريدن در استخر و نجات دادن جان يک بيمار ديگر، قابليت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به اين نتيجه رسيدم که اين عمل تو نشانه وجود اراده و تصميم در توست.
و اما خبر بد اين که بيمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از اين که از استخر بيرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شديم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آويزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟
.: Weblog Themes By Pichak :.